سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همزمان هم سعی می کردم نگذارم دختردایی ام وارد صحنه شود و هم فیلم بگیرم. حواسم هم به این بود که دستم نلرزد. درست زوم کنم. کادر بندی و نور را هم رعایت کنم. تا بعدا که پدر گرامی فیلم را می دیدند از بنده ایراد نگیرند:
- نگاه کن این جا فضای خالی داره..!
- چرا یکدفعه زوم کردی...!؟ فلو شده...!
- اگر حواست رو جمع می کردی می تونستی این قسمت صحنه رو هم بگیری..!
تمام این نصیحت ها در سرم چرخ می خورد و می خواستم که جوری بگیرم که چشمم به آن گوسفند در حال مرگ کف حیاط نیفتد.

به شلیل یک گاز دیگر زدم و شیرینی خوشایندش را با تمام وجودم احساس کردم وقتی داشتم برای هزارمین بار تکرار می کرد که شلیل میوه ای است که دنیا به خودش ندیده. کسی میان حرفم پرید و در آن شلوغی گفت:
- مریم تو خانوم فلانی رو هم می شناسی؟
من گاز دیگری به شلیل زدم و نگاهشان کردم. کسی از میان جمعیت جمع شده توی اتاق جواب پرسش کننده را داد:
- مریم هنوز دبیرستان نرفته...فردا می ره.
می توانستم بنشینم و ساعت ها راجع به خانوم فلانی هایی که در راهنمایی می شناختم حرف بزنم که آنها نمی شناسندشان. ولی گاز دیگری به شلیل زدم و دوباره تکرار کردم: شلیل میوه ایست که دنیا به خودش ندیده.

هوا گرم بود. جلوی متروی قیطریه ایستاده بودیم. کولر ماشین هم روشن بود اما تغییری در فضا ایجاد نمی کرد. حواسم به مردم نبود. همه می رفتند و می آمدند. با خودم گفتم که توی این گرما کلافه نمی شوند؟ و بلافاصله چیز دیگری حواسم را پرت کرد. وقتی به خانه رسیدم دیدم این کولر که عاجزانه ما را از گرمای بیرون محفوظ نگه می دارد عجب نعمتی است.

تاریکی هوا باعث می شد که فیلم چیز جالبی از آب در نیاید. گوسفند کف حیاط در حال دست و پا زدن بود و من حواسم بود که چشمم به یک قطره خونش هم نیفتد. حواسم بود که یک گوسفند نمی تواند آخرین روز مرا خراب کند. همه ی فامیل اینجاند. مادربزرگم تازه ار کربلا آمده.

روز آخری که به عنوان یک دانش آموز راهنمایی شناخته می شدم را به بهترین نحو ممکن گذراندم. حواسم بود که امروز آخرین روز است.

عاجزانه در حالی که به هر جای بدنش که می رسید مشت آرام و دوستانه ای می کوبیدم گفتم:
- من فردا باید برم مدرسه.
کسی گفت: منم فردا باید برم کلاس زبان.
صدای دیگری آمد که: نگران نباشید من هم فردا باید برم دانشگاه.
بحث را پیش نگرفتم که فردای من با فردای شما متفاوت است. فردا من دبیرستانی می شوم....!

تیرگی می آید
           دشت می گیرد آرام
                                قصه ی رنگی روز می رود رو به تمام....


+ تاریخ یکشنبه 89/4/6ساعت 10:16 عصر نویسنده polly | نظر